You are currently browsing the monthly archive for جون 2012.

by nil

آنقدر دانه های برف درون جیب های آسمان انباشته شده بود که خیال کنی صبح، لحظه ای بعد سپید می شود؛ اما نه از برف خبری بود و نه از طلوع آفتاب. روشنی هوا هیچ شباهتی به ساعت 3 نداشت و همین مرد جوانی را که زیر درخت چنار، با وسواس زنانه ای زیپ کاپشنش را تا ته بالا می کشاند مضطرب کرده بود. حتا نفس هایش را هم با همان وسواس می کشید..به آهستگی..؛ طوری که شب هم ، بیدار نشود. در نوشیدن زیاده روی کرده بود، تقریبن همه چیز را دو تا میدید…گربه ی کنار جوی آب، جوی آب، درخت ها …و ماشین ها که معمولن هر شب لختشان می کرد. مرد جوان برای بار آخر نگاه دقیقی به ساعت مچی طلائیش انداخت و پا به کوچه ی هفدهم گذاشت . همگام با قدم هایش ماشین ها را یک به یک زیر نظر گرفت. همیشه بهترین قالپاق ها در نقطه ی کور پارک شده اند. ماشینی را نشانه گرفته بود که یکدفعه شامه اش به بوی آشنایی تیز شد.
چند متر آنطرفتر، گل های رز پاول اسمیت داخل شیشه عطر زنانه ای چکیده بودند. مرد جوان تازه بعد از این همه متوجه منظره ی عجیب روبرویش می شود. حالا شب به اندازه ی یک گلدان خاطره ته دلش را خالی می کند.
ساعت سه و ده دقیقه ی نیمه شب، مرد جوان با ته دل خالیش چند قدمی به جلو بر میدارد، روی کیف زنانه ای که به شکل نا متعادلی روی دسته ی کاناپه افتاده خم می شود و بعد از نگاه عرق کرده ای که به اطراف می اندازد در کیف را به مهارت باز می کند، به آهستگی، طوری که صاحبش بیدار نشود. دقیقه ای بعد الهام با یک دسته گل رز به خاطــرش میاید . مرد جوان مست دیدار دوباره، عطر زنانه را داخل جیب کاپشنش میگذارد و با الهام به طرف خانه اش روانه میشود.
ساعت 6 صبح، در گرگ و میش هوا، رفتگر شهرداری ناحیه ی غرب، در حال نظافت جوب خالی کنار جدول کوچه ی هفدهم متوجه کاناپه ای نامانوس در گوشه ی پیاده رو می شود. دختری خوابیده در لباسی طوسی رنگ با موهای مجعد قرمز روی کاناپه جا خوش کرده است. رفتگر چند بار چشمان بادامی خود را می مالد تا کاملن هوشیار شود. سپس با گام های بلند، بلندای کوچه ها را پشت سر می گذارد طوری که سر جارویش خاکستری کوچه را خراش می دهد.
اما دقیقه ای بیشتر طول نمی کشد که به انتهای کوچه رسیده بی آنکه یادش باشد دنبال چه می آمده. انگار هیچ چیز خاصی ندیده است.. همه چیز سر جای خودش است.حتا زباله ها.رفتگر آهنگی از هایده را زمزمه می کند. جوب خالی کنار جدول کوچه ی هجدهم جارو میشود…
زنگ مدرسه نخبه وران کوچه هجدهم درست سر ساعت 7 و سی دقیقه نواحته می شود. پسرک با کوله پشتی به ابعاد خودش به دو از خانه شان در کوچه هفدهم خارج می شود. پس از چند قدم سرعت خود را کم می کند.
یک دفترچه جیبی جلد چرمی روی اسفالت، گوشه ی کاناپه ای رها شده افتاده. حدس می زند مال کیفی باشد که روی دسته ی کاناپه ولو شده. پسرک ابتدا از خواب بودن دختر جوان مطمئن می شود سپس آرام برش میدارد. به آهستگی.. مثل کارآگاهی که مدرکی را از صحنه جرم برمیدارد . صفحه ی آخر باز میشود . سعی می کند بخواند اما هنوز به درس «عین» نرسیده اند و » دعوا» برایش ناخواناست. دفترچه را ورق میزند و از دیدن طرح های کشیده شده روی صفحاتش به وجد می آید. سپس انگار تازه یاد مدرسه اش افتاده باشد هل می کند و دفترچه را داخل کوله اش می اندازد و به دو دور میشود.
ساعت نه صبح مهندس جوان راه و ساختمان…؛
***

تا اینجاشو نوشتم!..

photo by me
model Hoda Rostami

امین آباد

امروز به بهانه ی کاملن بی ربطی توانستم همسفر کار تحقیقی پدر در سرزمین امــــیـــــن آبــــــــاد* شوم.
می گویم سفر چون در پایان نمی توانم وقایع را به یک بازدید معمولی تقلیل دهم.
یک مساحت دراندشت سبز محصور شده در دامنه کوه و تعداد کمی بلوک، پر از جنون سرکوب شده که سر جمع»مرکز آموزشي درماني روانپزشكی رازی» نامیده می شود. قبل از ورود از استرس قطعیتِ؟ سلامت عقل خودم سعی کردم تا آنجا که می توانم معقول به نظر برسم؛ حتا پرونده را برای لحظاتی از دست پدر گرفته و با صفحاتش ور رفتم. البته با دیدن تیتر تابلوی ورودی حس بهتری پیدا کردم (به غلط تصورم این بود که در تابلو با کلمه ی» تیـــمارستان» مواجه می شوم).
داخل بلوک آقایان، در راهروی باریکی که ناصــــر مسعــــودی*، انگار از داخل رادیویی قدیمی می خواند تمام حواسم را جمع کردم تا در قلمروی پیش رویم ، میان سیل رفتارهای غریب، خیلی غریبه بنظر نرسم و خودم را آماده ی واکنش در مقابل رفتار های غیر منتظره کردم اما در عوض این من بودم که به آنها نزدیک تر می شدم و دقایقی بعد احساس راحتی کردم. چند نفر دور خودشان چرخ می زنند. پیرمرد مجهول الهویه ای که هر شصت ثانیه یکبار سلام می کند. مدد کاری که با پرچانگی به کار سخت خودش ارج می نهد و صدیقی( اسمش را از مددکار شنیدم) حدودن 40 ساله که با لبخند نامفهومی کنارم می نشیند و همراستای آهنگ یک پایش رابا شتاب تکان می دهد
– همه چی خوبه؟
– زانوی پام زخم شده
– درد می کنه الان؟
– نه خیلی وقته خوب شده..نه نه نه
– راضی هستی از اینجا؟
– آره.. باید راضی باشیم دیگه.. ( همچنان خنده ی بی صدایی سر می دهد)
– الان چی دوست داری داشته باشی؟
– زمان
– چرا؟
– که بگذره.. چرا از من سوال می کنی؟ ( می خندد. با صدای خیلی بلند)
– همه همینو میخوان . که بگذره…
آقای دکتر ، بیماری که در پرونده ی سال 74 اش، هذیان های خود بزرگ بینی، عدم بینش و قضاوت و…و یک عالمه داروی قوی ثبت شده با مجله ی پزشکی وارد اتاق می شود.. مددکار قبلن توضیح داده در برخورد اولیه تا چقدر می تواند موجه به نظر برسد اما شب ها !
بعد از معارفه ی خودش به من و پدر، توضیح می دهد که بیمار نیست اما اینها قبول نمی کنند میگوید از اینجا راضی ست. پرستار ها مهربان اند. بعد یکدفعه به انگلیسی خلاصه ای از زندگیش را شرح می دهد. اینکه کشورهای زیادی رفته از فوق لیسانس هایی که دارد، اینکه مدتی در سوریه زندگی کرده و در مورد همسرش که بعد از دو سال از هم جدا می شوند. از من سنم را می پرسد و وضعیت تعهلم را. بعد به فارسی میگوید بعد از بیرون آمدن از اینجا دلش می خواهد ازدواج کند .برای بار چندم تکرار می کند » فورگت پست» و برایم آرزوی موفقیت می کند. صدای جیغ و داد بیماری از بخش دیگر به گوش می رسذ.
آقای دکتر ِ بیمار، مهربان است. در چشم هایش هیچ مسیری دیده نمی شود . نمیدانم کجا را نگاه می کند اما آرام با اسم پدر خداحافظی می کند. حواس خوبی دارد.
بیمار بی هویت کنارِ در برای بار صدم سلام می کند .ما در جوابش خداحافظی می کنیم و من فکر می کنم در چند سال آینده بین دیوانگی و پیری، دیوانگی را انتخاب خواهم کرد.

مسائلي وجود دارند كه از شدت جدي بودن بايد به آنها خنديد :: Philis berher

بایگانی